ترنم ترنم ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

آروم جون مامان و بابا: ترنم

اولین سفر به زادگاه مامان جون

سلام عزیزترینم. این چند روز مهمون داشتیم .پنج شنبه آقا بهرام (پسر دایی بابام) و خانومشون با مامان جون از تبریز اومدن خونمون ولی برا شام نموندن .بابا جون با زنداییم و پسردایی نیمای من جمعه شب رسیدن خونمون.شنبه صبحی زندایی اینا رو رسوندیم شبستر خونه مامانشون و با هم رفتیم روستای زادگاه مامان جون.ناهار رو خونه عمه خوردیم و چند تا عکس هم تو حیاط سرسبز خونشون انداختیم که عکسشم برات میزارم. توی راه برگشت به عمه بابا تو شهر شرفخانه هم سر زدیم.صبح 11  رفتیم و عص ساعت 7 رسیدیم مرند و من و شما و مامانجون رفتیم بازار و پیاده برگشتیم خونه8:30. شب اومدیم خونه شنبه  18شهریور 1391 ...
20 شهريور 1391

اولین مروارید

سلام ملوسک نازم روز عید فطر (30 مرداد) بود که مامانی وقتی دست کشید به لثه هات یه تیزی حس کرد که مشکوک به دندون بود و امروز مامان مطمئنه که کوچولوی نازش مروارید دار شده عزیزترین زندگیم  یه گام دیگه از مراحل رشدت رو پشت سر گذاشتی بهت تبریک میگم                                       خوشگل مامان اولین مرواریدت مبارک ...
1 شهريور 1391

سفر هوایی

سلام عسلکم. اولین سفر هواییت پنج شنبه  29تیر 91 ساعت 23:25 بود و بابا جون برات اولین بلیط هواپیمایی رو گرفت .تازشم فوتبالیست های تیم سایپا هم تو هواپیمای ما بودن.پروازشون ظهر بود اما به علت لغوش با ما همسفر شدن.(با تراکتورسازی بازی داشتن)ردیف 12 بودیم و من دقیقا کنار پنجره.دست راستم پنجره بود شمام از اون بالا به چراغای روشن رو زمین نیگا میکردی و با ذوق به پنجره میکوبیدی. بابا جراااااااااااااااااات باباجون نی آبمیوه رو گذاشت تو دهنت و در کمال حیرت شما تونستی آبمیوه رو نوش جان کنی و ازش دل نمیکندی سرانجام مجبور شدیم نی رو بدیم خدمتتون تا دست برداری. عکسا در ادامه ترنم و باباجون تو هواپیما بر فراز آسمان ها ...
3 مرداد 1391

آتلیه

روز چهارشنبه 21 تیر 91  در 233 روزگیت 11ساعت صبح من و شما و مامان جون با هم رفتیم آتلیه.قبلش خوب شیر نخوردی پس اونجام بعد از تعویض یکی دوتا لباس بی حوصله شدی و گشنه و بنای ناسازگاری و گریه گذاشتی.منم نامردی نکردم و به خانوم عکاس گفتم از گریه هاتم عکس بگیره بعدشم شیر خوردی و خوابت برد و چندتا لباستم موند از خوابت هم عکس گرفتن. کانتکت عکسات رو دوشنبه شبش با خاله شیوا رفتیم دیدیم و انتخاب کردیم قرار شد تا ماه بعد حاضرشون کنن تا مامان جون موقع اومدن برامون بیاره. ...
3 مرداد 1391

ناخن

سلام عزیز دل مامان. با چندین روز تاخیر باید بهت بگم در تاریخ 8 دی 90 که 5شنبه بود برا اولین بار ناخنهاتو کوتاه کردیم.این کار سخت توسط بابایی انجام شد.میگم سخت چون یه عالمه دست و پا زدی و من و بابایی 2 تایی به زور حریفت شدیم و تونستیم این کار شاق رو انجام بدیم.داری گریه میکنی............... ...
17 دی 1390

عکس از اولین ها

سلام دختر گل مامان.ترنم جونم همونطور که قول داده بودم عکس اولین خرید 3 نفرمون در روز جمعه 2 دی رو برات میذارم.اولین خرید برای تو با حضور خودت.اما قبل از اون اولین هدیه ای که از بابا گرفتی یه دستبنده که سفارش داده اسمتو برات نوشتن که عکسشو میذارم.سایز بزرگشم با اسم مامان برا مامان سفارش داده که همینجا ازش تشکر میکنیم و می بوسیمش.   اینم دستبند ترنم و مامان کنار هم اینام خریدای ترنم جون از بیبی شاپ     ...
6 دی 1390

لاک

سلام ترنم مامان .روز دوشنبه 21-9-90 مامان جون اولین لاکتو برات زد. البته به ناخونای پات آخه تو همش دستای کوچولوی نازتو میبری تو دهنت. عکس پاهای کوچولوتو با ناخونای لاک زدت برات میذارم.از بس ورجه وورجه میکنی یکم تاره. ...
30 آذر 1390

اولین خریدها (با عکس)

سلام عشق مامان و بابا.میدونم که حسابی حالت خوبه و سرحالی چون حسابی ابراز وجود میکنی و تو دل مامان طوفانی به راه انداختی که نگو. مامانم حسابی از وول خوردنت کیف میکنه.امروز میخوام از اولین چیزهایی که برات خریدیم بگم.اولین اسباب بازی اولین لباس و اولین کتاب.اولین اولین خریدی که برات کردیم از مشهد بود عید همین امسال که میدونستم تو دلمی ولی هنوز ندیده بودمت.در تاریخ ١-١-٩٠ من و بابایی برات ٢ دست لباس نوزادی ٥ تیکه گرفتیم آخه هنوز نمیدونستیم جنسیتت چیه که برات لباسای خوشمل تری بخریم.اولین اسباب بازی که برات گرفتیم ١٣ بدر بود ١٣-١-٩٠ از بازار جلفا که ٣ تا ماشین ان که مامان از ریخت و قیافه بانمکشون انقدر خوشش اومد که گفت چی میشه حتی اگه دخملم باش...
28 آذر 1390

اولین حمام با مامان

سلام گل دخملکم.جیگر مامان امروز برای اولین بار مامان تو رو تنهایی حموم کرد.قبل از این همش مامان جون تو رو میبرد حموم.امروز حسابی جاتو کثیف کرده بودی طوری که به لباستم رسیده بود بردم بشورمت که به سرم زد حمومت کنم .قبل از این قرار گذاشته بودیم من و بابایی با هم حمومت کنیم تا یه ذره بزرگتر شی و ترس از افتادنت کم شه ولی این مامان تو (که خودم باشم)همیشه عجوله   اینم عکست بعد از اولین حموم با من و حسابی شیر خوردن بعد از حموم که منجر به لالا کردنت شد ...
28 آذر 1390