نیمه دوم اسفند 91
عزیزترینم سلام
اینا کلماتی که تازه یاد گرفتی:
خاله جون.....................>خاجون
دایی.........................>دا دا یا دای دای
شیرینی......................>شیرشی
به ماکارونی همچنان میگی ما ما.ناگفته نماند تمام این کلمات رو به حالت کشیده با اون صدای نازت میگی.
دمپایی های مامانو پات میکنی و از اینور به اونور و از اونور به اینور خونه رژه میری و کلی از تالاپ تولوپ اش کیف میکنی.
وقتی نیاز به تعویض داری بعضی وقتا میری لوازم مورد نیاز اعم از پوشک و دستمال مرطوب و تشک تعویضت رو میاری وسط بساط میکنی.
این ماه اسفندی موقع غذا خوردن کوچ کردیم رو زمین و بساط سفره داریم.موقع جمع کردن شمام یه چیزی برمیداری و راه میفتی سمت آشپزخونه.
وقتی آهنگ از تلویزیون پخش میشه شروع میکنی دور خودت چرخیدن دستاتم میگیری بالا سرت و بشکن میزنی.اونموقع است که میخوام درسته قورتت بدم.انقدر میچرخی تا سرگیجه میگیری و میفتی ولی از رو نمیری که با اون گیری ویری رفتنت باز پامیشی تا ادامه بدی
دوشنبه 21ام برا اولین بار پاستل دادم دستت.شمام یه عالمه برام خط خطی کردیاین پاستل رو مامان پنجم دبستان جایزه گرفته
تلفات نیمه دوم اسفند 91:شکستن شیشه ویترین لبه لولای پایینی.شکستن در قندون هدیه سمانه جون برا تولد مامان.
برنامه عمو پورنگ رو دوست داری چون آهنگ شاد زیاد داره.تا میگم ترنم بیا عمو پورنگ عمو گویان میدویی میای سمت تلویزیون.موقع آهنگاش هم دور خودا میچرخی دستاتم میگیری بالا سرت و انگشتاتو به هم میمال مثلا بشکن میزنی.
جمعه 25 ام برات خرید عید کردیم.یه پیرهن خردلی-یه پیراهن یقه ایستاده سفید جلو حریر-یه شلوار لی 6 جیب-یه جوراب شلواری توری نازک-یه بلیز اسپرت سرمه ای.حالا تهران هم احتمال زیاد بازم خرید داریم براتوننا گفته نماند که برا خودم و بابایی هنوز هیچی نگرفتیم جز کفش.همه خریدارو قراره یه روز مونده به عید کنیم.میگم اون موقع چیزی پیدا نمیکنیم همه از سایز میفتن ولی گوش آقای پدر شنوا نیست که نیست.شام هم رفتیم خونه خاله بابا که عروسش همشهری خودمه و از تهران اومده بودن پاگشا.نیایش نوه خاله هم دیدی و ذوق زده همش نی نی میگفتی و میبوسیدیش.قربون دل مهربون کوچولوت بره مامان.
ایشالله اگه اتفاق خاصی نیفته و خدا بخواد قراره 28 ام دوشنبه راه بیفتیم سمت تهران خونه مامان جون اینا.
یاد گرفتی کیو کیو میکنی.انگشت اشارتو سمت فرد موردنظر میگیری و یه صداهایی مثل شلیک در میاری.
شنبه 26 ام بود که همین طور که داشتی از لای پاهات باهامون دالی میکردی یهو ملق (معلق درسته آیا ؟) زدی.بعدش همش داری سعی میکنی اون حرکتو خودآگاه انجام بدی اما نمیتونی
خدارو شکر بابابزرگ بابا حالش بهتره و یکشنبه 27 ام مرخص شدن.خدا همه مریضارو شفا بده انشالله و دم عیدی هیچکس گرفتار مریضی و مریضداری نباشه ان شااالله.
اگه قسمت باشه امروز 28 ام راه میفتیم تهران.
پیشاپیش عید بر همگی مبارک.لحظه سال تحویل به یادتونم دوستای نی نی وبلاگی ماهم.یه یادمون باشین.
التماس دعا