ترنم ترنم ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

آروم جون مامان و بابا: ترنم

نیمه اول اسفند 91

1391/12/16 10:45
978 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ملوسک نازم ماچکه روز به روز بلاتر و خواستنی تر و باهوشتر از روز پیشی و هر روز یه سورپریز برا مامان و بابا داریبغل

سوم تا هفتم که فرشارو داده بودیم بشورن کلی رو سرامیک خالی کیف کردی با پاهات شالاپ شولوپ میدویدی و کلی ذوق میکردی یا کفش پات میکردم و کلی برا خودت از دویدن تو زمین خالی لذت میبردی.

پنج شنبه 4 ام:طولانی ترین دوری مامان از ترنم.حدود 11 صبح تا 9 شب.دخترم این همه مدت لب به شیر نزد.مامان قربوووووووووووووووووووووووووووووونت.عوضش تا دو روز بعدش آویزون من بودینیشخند

شنبه 6 ام :تو خونه تکونی کمک مامان میکنی.به مامان روزنامه میدی برا پاک کردن شیشه ها و بعدش میبری میندازی تو سطل آشغال.

یکشنبه 7 ام:تختت رو جدا کردیم.اول به تخت مامان و بابا چسبیده بود الان جدا شدی ولی هنوز تو یه اتاقیم.

یکشنبه 7 ام :سیب زمینی................................................> سی سی

دوشنبه 8 ام :نیست....................................................> نی با حرکت دست نشون میدی و مچتو تکون میدی .

امیر.................................................>امی

عمه..............................................>عمه

عمو............................................>عمو

شبنم........................................>شم

الو...........................................>ادو

هویج.......................................>هبی یا اوی

کلا آخر کلمات رو میخوری.

بعضی کلمات هم فقط بخش اولش رو میگی مثل ماکارونی

14 ام شب شیشه ویترین کمدت رو شکستی درست کنار لولای پایینش.آنچنان صدایی داد که گفتم تموم شیشه خورد شد رو سرت.قلبم اومد تو دهنم وروجک.

وقتی شیر میخوای میری رو بالش میخوابی و منتظر من میشی.

15 ام داشتم با لب تاپ کار میکردم همش اومدی نق زدی محل نذلشتم رفتی رو بالشت خوابیدی بازم دیدی مامان محل نمیذاره رفتی رو تختت خوابیدی که بیام بهت شیر بدم یعنی اون لحظه میخواااااااااااااستم قورتت بدماااااااااااااااابغلقلبماچ

کتاباتو بر میداری میاری میدی بهم که برات بخونم البته اونایی که نی نی دارن فقط دوس داری ورق بزنی وقت خوندن نمیدی.مخصوصا مجموغه تاتی ها.

این 1 هفته آخر از وقتی بابا آیفون رو میزنه تا برسه دم در میری وایمیستی راه پله و مدام صداش میزنی.3-4 روز آخری هم یه راست میری سمت کفشات که یعنی بابا نرسیده ببردت ددر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

5شنبه 10 ام رفتیم جشن دندونی امیر جون.مثل همیشه نسرین جون همه چیزو زیبا و با سلیقه درست کرده بودن و کلی زحمت کشیده بود و یه عالمه بهمون خوش گذشت.

این روزا حال پدربزرگ مادری بابا زیاد خوب نیست.

تا بهت میگم ترنم جانماز مامانو پهن کن میدوی این کارو برام انجام میدی.میشینی با مهر بازی میکنی دیگه برنمیداری ببریش یه جای دور .همونجا باهاش بازی میکنی و تا مامان میخواد بیاد سجده میذاریش سر جاش.ولی هنوز مامان احتیاطا یه مهر تو دستش برمیدارهچشمکآخرشم تا جانمازو جمع میکنم یا جانمازو برمیداری یا همونطوری میدوی میری سمت جالباسی که مامان شال و چادر وجانمازو میذاره.قررررربونت.

تا میگم ترنم برورو تختت میری و یه گوشش مچاله میشی تا مامان بیاد پیشت بخوابه و بهت شیر بده یعنی میخورمت با این کارات.

میگم برو ترنم بیام اه اه تو عوض کنم میری تو اتاق خواب و میخوابی رو زمین.پوشک کثیفت رو همش بهش اشاره میکنی و میگی اه اه بعضی وقتا پیف پیف هم میکنی.

16 ام صبح بابا میگه ترنم صدای قلب بابا رو گوش بده چیکار میکنه؟بابا صداشو در میاره با حرکت دست ترنم در ادامه مشت هاشو باز و بسته میکنه.عشق نااااااااااااااااااااااااااااازم.ماشالللللللللللله داری والله.

ملوسکم تا ابد عشق مامان و بابا تویی تووووووووووووووووووووووقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)