ترنم ترنم ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

آروم جون مامان و بابا: ترنم

90-7-23 روز ضد حال

1390/7/24 9:54
1,084 بازدید
اشتراک گذاری

 برا ساعت 12:30 وقت داشتم قرار بود با عمو برم اما حدود 10:30 بود که بابا زنگ زدو گفت وقتت برا چنده منم گفتم گفت خودمو  تا اون موقع میرسونم.منم خوشحال شدم که به جای 5-6 بعدازظهر دختر گلمونو فوقش تا 2 ظهر میبینیم.چند ساعت زودتر هم غنیمته.آخه تو که نمیدونی مامان و بابا چقدر بیقرار دیدنتن.خلاصه 12:30 رسیدم مطب دیدم در بیرون که آهنیه بازه اما در مطب که شیشه ایه قفله و هیچ بنی بشری توش پیدا نمیشه.فکر کن حتی منشیم نبود که حداقل جوابگو باشه.خلاصه 10 دقیقه ای وایستادم اونجا که شاید پیداشون بشه آخه شواهد اونطور نشون میداد که برمیگردن و کلا مطب تعطیل نیست.بابایی هم که رفته بود ماشینو پارک کنه سر رسید گفت حالا چکار کنیم؟یه داروخانه نزدیک مطب هست گفتم از اون بپرس شاید خبر داشته باشن قضیه چیه اما بازم بیخبری.ناگفته نماند که در این فاصله من همش به شماره های مطب زنگ میزنم اما هر 3 خط مشغوله.آخه پشت در مطب که بودم میشنیدم تلفنا زنگ میخورن فقط یه تک معلوم بود دایورتشون کردن.خلاصه شوهری گفت بیا بریم یه دور بزنیم یه کم بعد سر میزنیم.تو ماشین که بودیم من همچنان در تکاپوی شماره گیری بودم تا بعد از 10-15 دقیقه تلاش مداوم بالاخره یکی از خط ها آزاد شد و واسه ساعت 5:30 بعدازظهر بهم وقت داد.ضد حال (1) من که دلم خوش بود تو رو 2-3 ساعت زودتر میبینیم حسابی پکر شده بودم  بابا هم  بهم دلداری میداد.خدا میدونه تو دل خودش چه خبر بود.خلاصه تا بعدازظهر رو به هر مکافاتی بود گذروندیم.اینبار قبل از راه افتادن به مطب زنگ زدم و بعد از اطمینان از بودن دکتر و معطل نشدنم تو مطب راه افتادیم.وقتی رسیدیم شماره 3 تو بود و منم شمارم 5 بود.اولین بار بود که تو مطب فقط 10-20 دققه معطل شدم.همیشه کم کم 1 ساعتی در خدمت بودیم.خلاصه نوبتم شد رفتم دکتر فشار و وزنمو گرفت.رفتم خوابیدم رو تخت صدای قلب خوشگلکم هم شنیدم و بعد خانم دکتر گفت از مرداد سونو نرفتی برات بنویسم.منم از خدا خواسته قبول کردم.آخه خیلی وقت بود بیقرار دیدنت بودیم.اصلا اونروز واسه همین رفته بودم دکتر.با بابایی رفتیم سونو همیشه از آقا دکتر مهربون سیدی هم میگرفتیم اما اینبار نشد.کیسشون مشکل دار شده بود و نرم افزاری که باهاش سیدی رو برامون میزد مشکل پیدا کرده بود.بازم ضد حال(2)

بعد از سونو برگشتیم مطب تا جوابو به دکتر نشون بدم.بعد از یه ربع معطلی نوبتم شد.دکتر گفت همه چیز طبیعیه و مشکلی نیست. از این به بعد هر لحظه ممکنه دردات شروع شه.گفتم وقتی شروع شد چکار کنم؟ تو ذهنم این بود که شماره تماسشو میده و میگه تماس بگیر باهام.فکر میکردم خودش میاد برا زایمانم اما زهی خیال باطل ضد حال (3).گفت هر وقت دردات شروع شد برو بیمارستان 24 ساعته پذیرش داره.منو میگی کلی حالم گرفته شد.کلی اضطراب گرفتم.آخه اینکه کسی رو که خودتو بهش میسپاری بشناسی یه حرفه و ندونی کیه و تخصص داره یا نه یه حرف دیگه.نمیدونم همه جای دنیا برا زایمان طبیعی قانون اینه یا فقط اینجا اینجوره؟ خاله جونیا اگه اطلاعاتی در این مورد دارین بهم بدین.خلاصه از دیروز تا حالا استرس گرفتم.شایدم از بی تجربگیمه که توقع داشتم دکتری که 9 ماه تحت نظرش بودم نینیمو به دنیا بیاره اونم طبیعی(لطفا راهنماییم کنین).خلاصه فکرم حسابی مشغوله شبم درست و حسابی نخوابیدم.بعد از تمام این قضایا داشتیم میرفتیم خونه عزیز جون ترنم (مادر شوهرم) که خبر فوت برادر دوست صمیمی شوهرم ( برادر عمو رضای ترنم) رو بهش دادن.ضدحال (4).

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مریم
24 مهر 90 21:57
پرررررررررررررررووووووواااااااااااا