اندر احوالات ترنمم
سلام نازنین دخترم.
سه شنبه 20-2-91 برا اولین بار شما رو با کالسکه بردم بیرون.من و مامان بزرگ.اومدنی هم برات 3 تا گیره خریدم.
مامان جونم برات یه دست تاپ و شورت آبی و سفید گرفته بود با دستبند چشم نظر و انگشترش و یه انگشتر کیتی با یه شلوارک قرمز طرح خرسی با یه مهر امام رضا ( 15-1-91 رفته بود با خاله جونی زیارت مشهد)و باباجونم از نخجوان برات یه شورت لی و یه دست پیرهن و شورت گرفته که بعدا برات عکساشو میذارم.دستشون درد نکنه
فردا 23-2-91 قراره اولین بار بری عروسی.عروسی پسر دایی باباست.خوشبخت باشن.
ملوسکم دیگه کامل میتونی بشینی و تعادلت رو حفظ کنی و چیزایی که با فاصله باهات قرار دارن رو بدون بر هم زدن تعادلت برداری. ولی وقتی خیلی ذوق زده میشی از حرکات مامان و بابا ناخوداگاه خودتو ول میدی عقب.
از غلت زدنت بگم که دیگه میتونی دمر شی اما نمیتونی به سمت مخالفش برکردی.یعنی فعلا غلت کامل تعطیل.
خوابیدنت هم عوض شده قبلا ها فقط به پشت میخوابیدی ولی الان به پهلو میخوابی و بعضی وقتا هم دمر میشدی و یا تو جات میچرخیدی که بعد از دو شب که این کار رو تکرار کردی دیگه دورت بالش میذارم تا تکون نخوری.
هر چی دور و برت باشه با یه حمله غافلگیرانه به چنگش میاری
بعضی وقتا که سر کیفی حسابی قهقهه میزنی و از خنده ریسه میری.عاشق اون لحظه هام و دوست دارم پایانی نداشته باشه.
تاب بازی رو دوست داری و وقتی داره تاب می ایسته از حرکت سر و صدا راه میندازی که یعنی یکی بیاد تابم بده.بلاچه مامان
ایستادن و راه رفتنم دوست داری.بعضی وقتا که غرغر میکنی و بی حوصله ای تا سر پا نگهت میدارم گل از گلت میشکفه و با دهن بازت اینور اونورو دید میزنی.
وقتی مهمونیم یا مهمون داریم (کسی جز مامان و بابا رو ببینی-بعضی وقتا بابا هم جزو این اصل میشه) دخمل گلم که شما باشین نه شیر میخورین و نه خواب به چشتون میاد حتی اگه پلکات سنگین سنگین بشه هم دست از بازی و شیطنت برنمیداری.باید بریم جایی که هیچکس نیست تا یه قلپ شیر بخوری.صداشون بیاد هم قبول نیست ها چون اون موقع هم همش بلند میشی تا ببینی صدای کیه.بعد از چند بار که ببینی کسی تو اتاق نیست تازه اون موقع لبی تر میکنی
عاشق بیرون رفتنی.چه با کالسکه و چه بغلم که بیرون بردمت جیکت در نمیاد و در حالی که با تمام وجود چشم شدی اطراف رو نظاره میکنی.
سه شنبه 12-2-91 اولین بار که با تو اینجا رفتیم بیرون( بجز اون یه باری که با بابا رفتیم طلافروشی) با مامان جون بود که بابا و دایی جون با ماشین رسوندنمون مرکز خرید و ما هم بعد از 3 ساعت گشت و گذار پیاده اومدیم خونه.کلی پاساژ تغییر کرده بود.(قبلا فقط چند بار از یه جای مشخص رفته بودیم خرید کرده بودم و اومده بودم.شما هم گذاشته بودم پیش همسایه).فکر کنم 5-6 ماهی بود اینجوری نگشته بودم(البته پاساژهای اینجا رو ).
وقتی دستامونو برات باز میکنیم تا بیای بغل خودتو به سمت جلو پرت میکنی.
همچنان عاشق کنترل و موبایل و موس و البته خود لپتاب هستی
لباس هات رو میشناسی و براشون دست و پا میزنی.
وقتی از خواب بیدار میشی اگه من دور و برت باشم و بهت محل نذارم شروع میکنی به گریه کردن.
فقط با صدای زنگ در و موبایله که از خواب میپری و .
شصت پاتم که اکثرا تو دهنتهانگشت دست خودت و مامان و بابا جوابگو نیست دیگه
وقتی بابا زنگ در رو میزنه و از صفحه آیفون میبینیش بعدش چشت میمونه به در خونه تا بابا در چارچوب در نمایان بشه و شمام خیره میشی تو چشاش و براش در حالی که خودتو لوس میکنی میخندی.بابام برات ضعف میکنه اینجوری این باباست ببین.سریع میره دست و روشو میشوره و میاد پیشت تا من برم به کارام برسم.
بازم یادم اومد چیزی اضافه میکنم بعدا