سه شنبه 18 بهمن 90
سلام عسلک مامان. دیروز من و شما و بابا با عمورضا و خانمش رفتیم برج سفید.تو راه شیرتو که برات دوشیده بودم تو شیشه خوردی و خوابیدی.اونجا بیدار شدی و تو بغل بابا بودی و با اون چشای قشنگ کنجکاوت اطرافو با دقت هر چه تمام تر نگاه می کردی .بعد از اون رفتیم مکث.من و خاله رفتیم تو ولی شما با بابا و عمو تو ماشین موندی آخه هوا حسابی برفی و سرد بود.یه کوچولو گشته بودیم که بابا اینا زنگ زدن بیاین بریم که ترنم گریه میکنه .ما هم زودی اومدیم و دیدیم شما خوابی .بابا گفت میخواین برگردید .ولی ما گفتیم بهتره بریم تا بازم بیدار نشده و اینطور شد که دست از پا درازتر برگشتیم.نا گفته نماند که بابا خان شلوارشو که عوض کرده بود یادش رفته بود وسایلای جیبشو جا به جا...