اولین مهمونی که 2 تایی رفتیم
سلام دختر ماه خودمدیروز(3شنبه) من و شما برا اولین بار دوتایی و بدون بابایی رفتیم مهمونی.قرار بود بعد از ظهر بریم اما روز قبلش برا عصر جای دیگه دعوت شدم.برا همینم مهمونی اولی رو موکول کردیم به صبح.برا همینم شب قبلش شما عسل خانومو بردم حموم.مهمونی صبح خونه دوست جونم هانیه دعوت بودیم یه نینی پسر به اسم محمد صدرا به دنیا آورده (27-11-90)برا اینکه تنها باشیم ما رو جدا دعوت کرده بود.از خودمون بگم مامانی.صبح 7:30 بیدار شدی و یکم بازی و جیغ و داد و صحبت تا ساعت شد 8:30 بعدش تعویض جات و شیر تا 9:30 که بالاخره خوابیدی.قرار بود 11 بریم.تو این مدتی که خواب بودی یه دستی به سر و روی خودم کشیدم و آماده شدم.10:30 هم لباسای شمارو تنت کردم و در این اثنا بیدار شدی و یه کوچولو گریه که با حرف زدن باهات آروم شدی و لباساتو که دیدی فهمیدی که بله بازم ددر.اینم بگم که مامان وقتی خواب بودی یه دسته گل حسابی به آب داد.اون بلیز شلوار کاموا ات بود سفید با طرح های بنفش تو حاشیه اش.بلیزش کثیف بود شسته بودم یه کوچولو نم داشت گذاشتم رو بخاری رفتم تو آشپزخونه یادم رفتاومدم دیدم زرد زرد شدهانقدر دپرس شدم.مجبور شدم تیپتو عوض کنم.واسه خونه بلیز سفید گل گلی و شبوار توت فرنگی دارت رو و از روشم سیوشرت آبی رنگین کمونی ت با شلوار صورتی و پاپوش کیتی هات رو پوشوندم.(نوشتم جی پوشیدی شاید بعدا ها که میخونی برات جالب باشه بدونی).خلاصه آماده شدیم و با دوستم اکرم که قرار گذاشته بودیم با هم راه افتادیم.خاله ها که تو رو تازه وقتی به دنیا اومده بودی دیده بودن براشون خیلی حالب بود که ماشالله انقدر بزرگ و خانوم شدی.دختر خوبی بودی و با دقت به اطراف نیگا میکردی و بعضی وقتا هم که از چیزی خوشت میومد و توجهت رو جلب میکرد شروع میکردی به سر و صدا کردن و باهاش حرف زدن بیشتر بغل خاله ها بودی.یکم نشوندمت رو مبل که اونوقت هم گیر داده بودی به نگین روی کوسن و میخواستی بگیریش.11:10 بود که رسیدیم تا 12:20 سرحال بو دی و شیطنت و دلبری کردی(اون وسطا دو بار شیرت دادم که یکم خوردی و زود ول کردی.تازگیا وقتی دور و برت شلوغه ترجیح میدی بیشتر بازی کنی و قید خوردن رو میزنی) بعدش خوابت اومد انداختمت رو پاهام و 12:30 خوابت برد.ساعت 1 برگشتیم خونه. حالا از نینی بگم.مامان تا اونو دیدم برگشتم به همون روزی که تو رو تو بغلم گرفتم و مرور خاطرات اون روز.هر چند با خاله ها بیشتر در مورد زایمان هامون صحبتیدیم.حالا که تو ماشالله بزرگ شدی و سنگین تر.کوچولو برام مثل پر کاه سبک بود.چه زود آدما به همه چی عادت میکنن.تازه 3 ماه ونیمه که از اون روزا میگذره.یه بار دیگه خوشحال شدم که برات خاطراتتو مینویسم.وقتی 3 ماه انقدر زود میگذزه و فراموش میشه سال و سالها که جای خود دارن.به قول مادر شوهرم خوب اگه انقدر زود آدم یادش نمیرفت که دیگه راضی نمیشد بچه بعدی رو به دنیا بیاره.واقعا ها.
مهمونی بعدازظهر(بازم دیدن یه پسل کوچول به نام امین متولد 10-12-90 نوه عمه شوهرم) رو من با مامان بزرگ رفتم و شما با بابایی موندی خونه.5 رفتیم و 7 خونه بودم و پیش عزیز دلم
هر بار که میریم بیرون یا مهمون داریم و شما عزیز دلم خانومی میکنی و اذیت نمیکنی میخوام بگیرمت و درسته قورتت بدم(نهایت عشقولانه در کردن بودا)
فدات شم گلم