ترنم ترنم ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

آروم جون مامان و بابا: ترنم

اولین مهمونی که 2 تایی رفتیم

1390/12/17 11:17
876 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر ماه خودمبغلدیروز(3شنبه) من و شما برا اولین بار دوتایی و بدون بابایی رفتیم مهمونی.قرار بود بعد از ظهر بریم اما روز قبلش برا عصر جای دیگه دعوت شدم.برا همینم مهمونی اولی رو موکول کردیم به صبح.برا همینم شب قبلش شما عسل خانومو بردم حموم.مهمونی صبح خونه دوست جونم هانیه دعوت بودیم یه نینی پسر به اسم محمد صدرا به دنیا آورده (27-11-90)برا اینکه تنها باشیم ما رو جدا دعوت کرده بود.از خودمون بگم مامانی.صبح 7:30 بیدار شدی و یکم بازی و جیغ و داد و صحبت تا ساعت شد 8:30 بعدش تعویض جات و شیر تا 9:30 که بالاخره خوابیدی.قرار بود 11 بریم.تو این مدتی که خواب بودی یه دستی به سر و روی خودم کشیدم و آماده شدم.10:30 هم لباسای شمارو تنت کردم و در این اثنا بیدار شدی و یه کوچولو گریه که با حرف زدن باهات آروم شدی و لباساتو که دیدی فهمیدی که بله بازم ددر.اینم بگم که مامان وقتی خواب بودی یه دسته گل حسابی به آب داد.اون بلیز شلوار کاموا ات بود سفید با طرح های بنفش تو حاشیه اش.بلیزش کثیف بود شسته بودم یه کوچولو نم داشت گذاشتم رو بخاری رفتم تو آشپزخونه یادم رفتناراحتاومدم دیدم زرد زرد شدهکلافهانقدر دپرس شدم.مجبور شدم تیپتو عوض کنم.واسه خونه بلیز سفید گل گلی و شبوار توت فرنگی دارت رو و از روشم سیوشرت آبی رنگین کمونی ت با شلوار صورتی و پاپوش کیتی هات رو پوشوندم.(نوشتم جی پوشیدی شاید بعدا ها که میخونی برات جالب باشه بدونی).خلاصه آماده شدیم و با دوستم اکرم که قرار گذاشته بودیم با هم راه افتادیم.خاله ها که تو رو تازه وقتی به دنیا اومده بودی دیده بودن براشون خیلی حالب بود که ماشالله انقدر بزرگ و خانوم شدی.دختر  خوبی بودی و با دقت به اطراف نیگا میکردی و بعضی وقتا هم که از چیزی خوشت میومد و توجهت رو جلب میکرد شروع میکردی به سر و صدا کردن و باهاش حرف زدن بیشتر بغل خاله ها بودی.یکم نشوندمت رو مبل که اونوقت هم گیر داده بودی به نگین روی کوسن و میخواستی بگیریش.11:10 بود که رسیدیم تا 12:20 سرحال بو دی و شیطنت و دلبری کردی(اون وسطا دو بار شیرت دادم که یکم خوردی و زود ول کردی.تازگیا وقتی دور و برت شلوغه ترجیح میدی بیشتر بازی کنی و قید خوردن رو میزنیتعجب) بعدش خوابت اومد انداختمت رو پاهام و 12:30 خوابت برد.ساعت 1 برگشتیم خونه. حالا از نینی بگم.مامان تا اونو دیدم برگشتم به همون روزی که تو رو تو بغلم گرفتم و مرور خاطرات اون روز.هر چند با خاله ها بیشتر در مورد زایمان هامون صحبتیدیم.حالا که تو ماشالله بزرگ شدی و سنگین تر.کوچولو برام مثل پر کاه سبک بود.چه زود آدما به همه چی عادت میکنن.تازه 3 ماه ونیمه که از اون روزا میگذره.یه بار دیگه خوشحال شدم که برات خاطراتتو مینویسم.وقتی 3 ماه انقدر زود میگذزه و فراموش میشه سال و سالها که جای خود دارن.به قول مادر شوهرم خوب اگه انقدر زود آدم یادش نمیرفت که دیگه راضی نمیشد بچه بعدی رو به دنیا بیاره.واقعا هاعینک.

مهمونی بعدازظهر(بازم دیدن یه پسل کوچول به نام امین متولد 10-12-90 نوه عمه شوهرم) رو من با مامان بزرگ رفتم و شما با بابایی موندی خونه.5 رفتیم و 7 خونه بودم و پیش عزیز دلمماچ

هر بار که میریم بیرون یا مهمون داریم و شما عزیز دلم خانومی میکنی و اذیت نمیکنی میخوام بگیرمت و درسته قورتت بدممژه(نهایت عشقولانه در کردن بودا)

فدات شم گلمقلبماچبغل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مریم -----------♥
17 اسفند 90 13:05
سلام عزیزم من پنجشنبه میرم بوشهر واسه همین عید رو از الان بهت تبریک میگم ترنمی رو ببوس عیدت مبارک اینم عیدی http://cache2.artprintimages.com/p/LRG/8/881/HSYJ000Z/money.jpg
مامان یکتا
17 اسفند 90 14:05
سلام.واقعا حق باشماست چقدر زود روزا میگذرن و اگه همین ثبت خاطره ها نباشه زود به دست فراموشی سپرده میشن همیشه خاطراتتون شیرین و قشنگ باشه.
بابای دوقلوها
17 اسفند 90 14:32
انشالله همیشه تولد و مهمونی و جشن و شادی باشه. ترنم گلی هم همیشه سلامت باشه و بره تو این جشن و مراسم ها شرکت کنه و دوقلوها رو هم فراموش نکنه
سمیرا مامان ترنم
17 اسفند 90 21:12
سلام.ماشالله به این دختر ناز.با اجازه لینکتون کردم.شما هم به ما سر بزنید....
مامان ساینا
17 اسفند 90 22:28
حالا دیگه مهمونها رو به شیر مامان ترجیح می دی ای شیطون. خیلی زود می گذره.
مامان رومینا
18 اسفند 90 14:31
ماشالا به ترنم جون که خانم شده و مامانیو اذیت نمیکنه.اینا واسه ترنم
كاكل زري يا نازپري
19 اسفند 90 13:14
ْ آخييييييييييييكاش عكسشو با اون لباس خوشكلا ميزاشتييييييي


قبلا عکس اون لباساشو گذاشتم.بری تو قسمت موضوعات وبلاگمون رو عکس همه عکساشو میبینین