ترنم ترنم ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

آروم جون مامان و بابا: ترنم

تولدت مبارک

سلام عزیزترینم تو دنیا. عشق مامان و بابا                تولدت هزاران هزار بار مبارک مثل همیشه مامان و بابا برات بهترین ها رو آرزو میکنن.تو تموم دنیامونی یادت نره. باورم نمیشه گل من 1 ساله شده .خدایا شکرت شکرت شکرت.هر چقدر شکرت کنم بازم کمه.                          1 سالگیت مبارک گل نازم            سبد سبد گل رو سرت گل های سرخ و مریم      &nb...
1 آذر 1391

1 سالگی

درست یه سال پیش در چنین روزی ساعت 15:15 یه فرشته ناز بهشت خدا رو ترک کرد و زمینی شد. آروم جون مامان و بابا:"ترنم" زاده شد. یادمه از شب قبلش ساعت 9 دردام شروع شد تا ظهر روز بعد که منجر به تولد زیباترینی برای من و بابایی شد. قشنگ ترینم هیچ وقت اولین بوسه به موهات در لحظه های اول ورودت به دنیامون یادم نمیره.حتی  یاد آوریشم اشک شوق به چشام میاره. قشنگ ترینم چه زود لحظه های ناب با تو بودن میگذرن.دوست دارم لحظه هایی که دستای ناز کوچولوت تو دستمه یا خودتو در آغوشم آسوده رها کردی یا اون لحظه ای که اون چشای نازتو محکم رو هم فشار میدی که مثلا داری چشمک میزنی زمان وایسته.دوست دارم با تو بودن ها جاودانه باشن دوست دارم تا آخر آخر ع...
1 آذر 1391

دهه آخر آبان 91

سلام آروم جونم عزیزکم از این روزای آخر رو به پایان سال اول از زندگیت بگم: بابا یه انگشتر با سنگ یاقوت کبود تازه خریدن.انگشتر بابا رو خیلی دوست داری.بابا که از سر کار میاد و با هم میشینین میری یه راست سمت دستاشو انگشترشو در میاری دونه دونه تو اون انگشتای کوچولوی نازت میندازی و هر بار دستتو صاف و کشیده نگه میداری و نیگا میکنی تا تموم انگشتات تموم بشن.عاشق این حرکت دستاتم.حسابی پز میدی دیگه کاملا به کابینت ها و دیوار هم میگیری و خودتو بلند میکنی.دیگه کشوهای بالای میز توالت هم از دستت در امان نیستن و باید اونارم بر حسب خطرناکی برات جابه جا کنم. خودتو میکشی بالا و میری رو مبل میشینی.خیلی خطرناکه از پایین افتادنت موقع برگشت میترسم. نم...
29 آبان 1391

هفته 2و3 آبان 91 به روایت تصویر

سلام ملوسکم عاشق این عکستم!!!!!!!!!! یه دختر کاکائو خور مثل مامانش.اون قرمزه هم کار مامانه ها یه دختر انار خور و انار دوست!!!!!!!!!!!!!!!!! ترنم و آراد پسر دختر خالم. بدون شرح!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یه دختر خشن!!!!!!!   بدو بیا ادامههههههههههه   پ.ن :ماه 12 از زندگی ترنمم. روز عید قربان پسر دایی ها(ی مامان) : سینا و نیما و دایی شاهین ترنم بابا جون که حاضر شدن برن عروسی با ترنم که کلاه یادگار مامان بزرگم رو سرشه.روح مامان جون و باباجونم شاد. خیاط باشی مامان ترنم جون خونه خاله جونش.کلی کیف کرد یه عالمه اسباب بازی یراش آوردن که چند تاییشو دادن به خود...
22 آبان 1391

آبان 91

سلام ملوسک گلم. اول از همه با یه تاخیر 5 روزه(به علت عدم دسترسی به اینترنت خونه مامان جون اینا) عیدت مبارک سیده کوچولوی مامان جونم برات بگه عزیزترینم که از پنج شنبه 4 ام تا همین دیروز ظهر 19 آبان تهران خونه مامان جون و باباجون بودیم. روز عید قربان که جمعه  میشد خانواده دایی مجید و دختر خاله ام  اینا و خاله شیوا و عمو حامد اومدن خونه مامان اینا و جمعمون حسابی جمع بود و شمام کلی از در جمع بودن و جلب توجه و دلبری کردن لذت بردی.برا همین اکثر عکسا(4تا 19ام) تو آبان ماه مربوط میشه به همون روزا که با مامان جون اینا و خانواده من سپری کردیم.بابایی مارو رسوند و ظهر یکشنبه 7 ام برگشت و پنج شنبه شب هم با عمو رضا اومد...
20 آبان 1391

نیمه دوم مهر 91

سلام هستی مامان و بابا تا ظهر روز 29 مهر 91 دخترم تو هفته سوم از مهر 91 یاد گرفته که اشیا رو بکشه .مثلا میتونه ماشینش رو دستش بگیره و رو زمین راش ببره. خونه سازی هات رو راحت جدا میکنی.برا رو هم گذاشتنشون هم داری تلاش میکنی.یعنی میدونی اگه بذاریشون رو هم میچسبن به هم در همین حد فعلا. استوانه هوش کاربردش جدید شده تو خونمون دخملی فقط بلده درهاشو در بیاره و اونطوری اشیارو توش جمع کنه. عروسک ت رو میذاریم رو پات دستت رو میزنی بهش:لالایی میکنیش. پیشرفت در نازی کردن :قبلا کلا این نازی کردنت با شکنجه فرقی نداشت یعنی محکم میکوبیدی به صورت و بعدشم مشت شده ناز میکردی که نتیجش خراش رو صورت یا کشیده شدن موهای کناری بود.الان: اولش همون ...
29 مهر 1391

مروارید چهارم

سلام نازگلک مامان 20 مهر 91 پنج شنبه: هورااااااااااااااااا بالاخره بعد از کلی آزار و اذیت مروارید چهارمت هم نمایان شد. (دندون سمت چپ خودت از دندونای وسط بالایی) برا اولین بار پنیر و چای بهت دادم.از این هفته دیگه سفیده تخم مرغ هم بهت دادم.آخه باید دیگه کم کم پای سفره خانواده بشینی ایشالله باقی دندونات بدون آزار و اذیت نمایان بشن و ازشون خوب مراقبت کنیم. ...
21 مهر 1391

خدایا شکرت

واااااااااااای خدایا رو ابرام  سرشار از یه حس تازم سرشار از زندگی  سرشار از بودن امروز اون لحظه ای که روزها بود منتظرش بودم رسید امروز ترنمم دقیقه ها بدون اینکه بخواد شیر بخوره یا حتی یه تکون کوچیک سرشو رو سینم گذاشت و به صدای قلبم گوش کرد و منم به صدای نفساش. چقدر قشنگه حس کنی مایه آرامش یکی دیگه ای.چقدر قشنگه بدونی تکیه گاه یکی دیگه ای. شاید اینو مدیون یه عروسک کوچیک هاپو ام.داشتم اعضای بدن رو با صدای عروسکی برات تکرار میکردم و برات شعر میخوندم  بعدش وقتی صدای بوس و آی لاویو ی خودش رو برات زدم سرتو تو آغوشم گم کردی و همین طور آروم تو بغلم گم شدی .دقیقه ها گذشت و این آرامش ادامه داشت.نمیدونی چه حس قشنگیه.ایشالله...
19 مهر 1391